روز نوشته های ما



واقعا حقیقت خیلی وقت ها جلوی چشممونه و متوجهش نمی‌شیم

من علی رغم اینکه همیشه می‌گفتم قبول شدن تو سمپاد خیلی اتفاق مهم و بزرگی بوده و باعث شده نرم مدرسه ای که می‌دونم اگه می‌رفتم الان آدمی شده بودم که نمی‌خوام به هیچ وجه، گاهی هم به اثرات بدی که روی آدم می‌ذاره فکر میکنمهمه ی برچسب هایی که به آدم میزنن (از جمله نابغه! :)) ) و تاثیری که بر یه بچه میذاره این همه فشار و

ولی امروز که داشتم فکر می‌کردم به اون موقع ها و ریشه یابی مشکلاتی که الان دارم، یهو به صرافت افتادم که دقیقا آخرای سال پنجم دبستانم بود که مادربزرگم فوت کرد. درسته الان واقعا دلم براش تنگ شده و گاهی وقتا خاطراتشو یادم میاد و اشک می‌ریزم، ولی همون موقع برام مهم نبود. یعنی به عنوان واقعیت زندگی مرگ رو درک می‌کردم و می‌دونستم که همه یه روزی می‌میرن و اونقدر ها هم وابسته نبودم که ضربه ای از این فقدان بخورم ولی اون مرگ چیزی رو در زندگی من عوض کرد: تنها شدیم

حوالی همون موقع خونواده عموم مهاجرت کردن تهران و حتی خونواده عمه‌ام رو هم خیلی خیلی کمتر میدیدمدر حالی که قبل تر هر آخر هفته با بابام می‌رفتیم خونه مادربزرگم و خیلی وقت ها مهمون دورمون بود، بعد از اینکه دیگه خونه مادربزرگی نبود، من همه ی آخر هفته هامو تو خونه گذروندم خانواده ی مادرم رو دوست نداشتم و ارتباطی هم باهاشون نداشتیم دوستانی که توی کوچه با هم بازی می‌کردیم هم حدود یک سالی می‌شد که دیگه نمیومدن بازی و مامانم گفته بود زشته دختر توی کوچه بازی کنه:)

خلاصه که امروز بعد از مدت ها فهمیدم که خلوت شدن اطرافم چقدر باعث شده من توی ارتباطات اجتماعی پیشرفتی نکنم ازون موقع یا خیلی کند جلو برم. الان چند وقتیه که به طور جدی فکر می‌کنم باید اطرافم انسان های بیشتری باشند ولی خب هر قدر می‌گردم کمتر آدم هایی رو می‌بینم که دلم بخواد باهاشون وقت بگذرونم:)


پ.ن. جالبه که ۲تاخاطره قبلمم راجع به مادربزرگمه:) در حالی که تو زندگی روزمره به ندرت یادش میفتم:)) یعنی دفعه قبل همون خاطره ی قبلی بود و شاید توی این همه سالی که رفته زیر ۱۰ بار یادش بوده باشم:)


بچه بودم که مادربزرگم مرد. اون موقع اصلا فکر نمی‌کردم روزی دلم براش تنگ بشه حالا اما شده. یا شایدم برای کل اون دوران. ولی دلم می‌خواد بازم آخر هفته ها بریم خونشون سلام کنم صورتمو ببرم جلو تا یه بوس بدم و بعد یه جوری که نبینه و ناراحت نشه بیام همه صورتمو که به تف و محبت آغشته شده پاک کنم. چه بهتر که برای ناهار رفته باشیم خونشون. تو چیدن سفره اون کاسه آبی ها رو بیارم و اگه ماست نداشتیم من برم بخرم. چون ماستش خیلی خوشمزس. تو خونه خودمون از این ماست ها نداریم. ماست های سوپر روبروی خونه ی مادربزرگ روش یه لایه‌ی سفت شده هست که ته مزه‌ی ترشی داره و من عاشقشونم. و می‌دونین دلم چی می‌خواد بیشتر از همه؟ که بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم به من بگن برو سفره رو بت تو باغچه. مادر بزرگ می‌گفت وقتی برنج و نون ته سفره رو می‌تی تو باغچه این گنجیشکا میان می‌خورن بعد می‌رن پیش خدا میگن خدایا کی اینا رو ریخته بود برای ما؟ خدا می‌گه میم ریخته بود. گنجیشکا می‌گن میم خیلی مهربونه. خودت مراقبش باش همیشه کمکش کن.
    خیلی می‌گذره از اون موقع. سال هاست کسی به من نگفته مهربون. گاهی سعی کردم نظر بقیه رو بپرسم راجع به خودم و اونایی که جدی جواب دادن چیزی گفتن همیشه تو مایه های اینکه تو خیلی باهوشی. هیچ وقت کسی نفهمید چقدر ته دلم می‌خوام بگن تو مهربون ترین و خوش اخلاق ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. به وضوح می‌شه حدس زد کسی که همیشه ساکته یه گوشه و گاهی حرف می‌زنه به نظر باهوش می‌یاد در حالی که اینطور نیست اصلا. و اگه شما یک لحظه خودتونو بذارید جای اون آدم میفهمید بار ها بهش گفته شده تو باهوشی. ولی هیچوقت کسی فکر نکرده چقدر با شنیدن تو خیلی مهربونی خوشحال می‌شه.
    بله. مسخرس که یه دلفین آرزوش باشه بهش بگن تو خوب پرواز می‌کنی. منم شاید برای مهربون بودن به دنیا نیومدم. مدت ها تلاش کردم که یه آدم مهربون باشم ولی خب نشده نتیجه‌ی مدت ها تلاشم این بوده که کسی که ازم بدش نمی‌آد. کسی نمی‌گه تو سنگدل ترین و بی‌رحم ترین انسانی هستی که تا به حال دیدم. ولی کسی هم منو با صفت مهربونی به یاد نمی‌آره. پس تکلیف این دل تنها چی می‌شه؟ کاش بازم می‌رفتیم خونه مادربزرگ ناهار بخوریم که من سفره رو بتم تو باغچه و گنجیشکا رو نگاه کنم که رو به آسمون جیک جیک می‌کنند

خب چند روز پیش یه تست هوش هیجانی (EQ) دادم و فکر میکنی نتیجه چطور بود؟ به طرز ناباورانه ای افتضاح!

و بله، من همیشه میدونستم و همیشه هم بهم یادآوری میشه که از هوش هیجانی و توانایی های مربوط به ارتباطات اجتماعی بهره‌ی چندانی نبرده‌ام. ولی وقتی معیار های هوش هیجانی بالا رو میخونم به نظر یه جای دیگه هم میلنگه. انگار بیشتر از اونکه تو این مسائل ضعیف باشم، نسبت بهشون مقاومت میکنم.فردی که EQ بالا داره یعنی آگاهی زیاد و کنترل زیاد روی احساسات خودش و دیگران داره. خب من هرگز چنین چیزی رو نمیخوام. احساسات خودم مسائل شخصیمن، نمیخوام کسی بدونه.بنابراین چیزی بیشتر از احساساتی که افراد خودشون بروز داده اند رو هم نمیخوام بدونم.برام حکم نقض حریم شخصی داره و حتی سعی نمیکنم حدس بزنم و کنترل؟! اون که دیگه هیچی. اینکه شخص دیگران رو کنترل کنه که ولو با خوشحالی به سمت اهدافش حرکت کنند برام معنایی جز دغل‌بازی و دورویی و گول زدن اون ها نداره که به نظرم درست هم نمیاد. بی احترامی به افراده.

خلاصه که من نه هوش هیجانی خوبی دارم و نه حتی با داشتنش کنار میام! شاید به همین دلیله که همیشه از قبول مسئولیت های مدیریتی فراری ام 

ولی گاهی به این فکر میکنم که وجود اینطور افرادی در دنیای ما لازم و مفید نیست؟ افراد گاهی به قدری بی انگیزه اند که بهشون لطف نکرده‌ایم که کاری داده‌ایم برای انجام دادن؟ یعنی اگر فردی فکر میکنه پتانسیلش رو داره، بهتر نیست انجامش بده و حتی باعث شه آدما از خدمت کردن بهش لذت ببرند؟ این همون چیزی نیست که دنیا رو به پیش میبره؟ یا مثلا من که از دستور شنیدن متنفرم، تنها راهی که برام میمونه این نیست که دستور بدم؟

لطفا بگین شما چی فکر میکنین؟


من، به کمک نیاز دارم.

و می‌دانم که در این دنیا هرگز برای کمک کسی را نداریم. خودمانیم و خدای خودمان. اگرچه بسیاری اوقات انسان‌های نیکی پیدا می‌شوند که هرگز نمی‌توان لطف‌هایشان را فراموش کرد، ولی نمی‌توانم به امید یکی از آنها بمانم. باید خودم خودم را از این ورطه بیرون بکشم.

چند ماه پیش بود که پدرم به من گفت تو مانند بنجامین باتن می‌مانی، در حرف زدن.

دو سال پیش بود که زندایی چند ماه قبل از مرگش کودکی من را اینگونه توصیف کرد:«شیطون بودی.نه که از در و دیوار بالا بری اما خیلی سروزبون داشتی. همیشه در جمع می‌نشستی و با بزرگترها بحث می‌کردی» که البته خودم می‌دانم بحث کردنم لجبازی‌های کودکانه‌ای بود که به گفتن باشه و فکر کردن به اینکه چقدر این آدم بزرگ‌ها احمقند ختم می‌شد، ولی این را از چند نفر شنیده‌ام که دایره‌لغات بزرگی داشته‌ام.

یک ماه پیش بود که دوستی اصرار می‌کرد وبلاگ بساز. بنویس. بده ما هم بخوانیم. این وبلاگ را به او ندادم اما پیشنهادش به جا است. باید به طور منظم بنویسم و نه مثل آن دفتر خاطراتی که خودم فقط می‌فهمم. باید طوری بنویسم که یک غریبه با خواندنش بفهمد. که خودم به زبان عمومی افکارم را بفهمم.

همه‌ی این ها و شاید بیشتر من را به آن وا داشت که سعی کنم بنویسم.نمی‌دانم در چه موضوعی حرفی برای گفتن دارم، اما می‌دانم باید از زیر سنگ هم شده، چیزی بیایم و درباره‌اش نظر بدهم. چه بهتر که موضوعات روزی باشند که فکرم را درگیر خود کرده‌اند. باور دارم من همان کودکی‌ام که بودم، پس هنوز هم می‌توانم به سرعت لغات مورد نظرم را بیابم و منظورم را به بهترین وجه ممکن برسانم. فقط کمی تمرین برای بازپس گرفتن قدرتم نیاز است. اگرچه آن زمان حرف‌هایم تنها تقلید نادانسته‌ای از چیزهایی که می‌شنیدم بوده‌اند، اما با این همه سال تجربه، بلاخره می‌توان پس از کمی تمرین، صاحب فکر خود شد و آن را بیان کرد،‌ و آرزو دارم بتوانم با این نوشتن ها، کلاف سردرگم افکارم را باز کنم و تا این حد در مورد همه‌چیز دچار شک و دودلی نشوم.

پ.ن:‌ این را هم می‌دانم که از کسانی‌ام که بالا رفتن سن برایشان یک عدد است اما پذیرفتن اینکه دارند پیر می‌شوند با جنگ و مقاومت زیادی همراه خواهد بود:) حتی الان نمی‌توانم قبول کنم که دیگر آن کودک ۵ساله که هر چیز را با یک بار شنیدن به حافظه می‌سپرد نیستم! و این انتظارات بی‌جا از خودم هم اتفاقا بسیار باعث آزارم خواهد شد. بله همه را می‌دانم، اما چه کنم؟ :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

امن‌گاه - خانه‌ای امن در دنیای نا‌امن آپشن لیفان انجام پروژهای برنامه نویسی طراحی وب پی اچ پی php ورق پاره ها آموزش بازاریابی اینترنتی و راه اندازی کسب و کار اینترنتی اموزش تایپوگرافی حرفه ای فروش اینترنتی , فروشگاه اینترنتی , خرید آسان و مطمئن سمین Jun