بچه بودم که مادربزرگم مرد. اون موقع اصلا فکر نمیکردم روزی دلم براش تنگ بشه حالا اما شده. یا شایدم برای کل اون دوران. ولی دلم میخواد بازم آخر هفته ها بریم خونشون سلام کنم صورتمو ببرم جلو تا یه بوس بدم و بعد یه جوری که نبینه و ناراحت نشه بیام همه صورتمو که به تف و محبت آغشته شده پاک کنم. چه بهتر که برای ناهار رفته باشیم خونشون. تو چیدن سفره اون کاسه آبی ها رو بیارم و اگه ماست نداشتیم من برم بخرم. چون ماستش خیلی خوشمزس. تو خونه خودمون از این ماست ها نداریم. ماست های سوپر روبروی خونه ی مادربزرگ روش یه لایهی سفت شده هست که ته مزهی ترشی داره و من عاشقشونم. و میدونین دلم چی میخواد بیشتر از همه؟ که بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم به من بگن برو سفره رو بت تو باغچه. مادر بزرگ میگفت وقتی برنج و نون ته سفره رو میتی تو باغچه این گنجیشکا میان میخورن بعد میرن پیش خدا میگن خدایا کی اینا رو ریخته بود برای ما؟ خدا میگه میم ریخته بود. گنجیشکا میگن میم خیلی مهربونه. خودت مراقبش باش همیشه کمکش کن.
خیلی میگذره از اون موقع. سال هاست کسی به من نگفته مهربون. گاهی سعی کردم نظر بقیه رو بپرسم راجع به خودم و اونایی که جدی جواب دادن چیزی گفتن همیشه تو مایه های اینکه تو خیلی باهوشی. هیچ وقت کسی نفهمید چقدر ته دلم میخوام بگن تو مهربون ترین و خوش اخلاق ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. به وضوح میشه حدس زد کسی که همیشه ساکته یه گوشه و گاهی حرف میزنه به نظر باهوش مییاد در حالی که اینطور نیست اصلا. و اگه شما یک لحظه خودتونو بذارید جای اون آدم میفهمید بار ها بهش گفته شده تو باهوشی. ولی هیچوقت کسی فکر نکرده چقدر با شنیدن تو خیلی مهربونی خوشحال میشه.
بله. مسخرس که یه دلفین آرزوش باشه بهش بگن تو خوب پرواز میکنی. منم شاید برای مهربون بودن به دنیا نیومدم. مدت ها تلاش کردم که یه آدم مهربون باشم ولی خب نشده نتیجهی مدت ها تلاشم این بوده که کسی که ازم بدش نمیآد. کسی نمیگه تو سنگدل ترین و بیرحم ترین انسانی هستی که تا به حال دیدم. ولی کسی هم منو با صفت مهربونی به یاد نمیآره. پس تکلیف این دل تنها چی میشه؟ کاش بازم میرفتیم خونه مادربزرگ ناهار بخوریم که من سفره رو بتم تو باغچه و گنجیشکا رو نگاه کنم که رو به آسمون جیک جیک میکنند
درباره این سایت